مربی پرورشی بودم. از بخت بد مرا فرستادند تو مدرسه ایکه هیشکی جرات نمیکرد به ان مدرسه برود وحقم داشتن چرا که دانش اموزان این مدرسه رسمی داشتنداز این قرارکه:به محض ورود هر معلمی به مدرسه براش یک خوش امد ویژه ای با کف و تنبک و … ترتیب میدادند وبه استقبالش میرفتن .
اون روز عکس العمل جالب اون دبیران تا اخرین زنگ کلاس زبانزدهمه بودحالا منهم مربی تربیتی و باید به شکلی جلوی این حرکت بچه هارا میگرفتم ازاوایل مهر شروع کردم به نصیحت و از قباحت حرکت بچه ها حرف زدن و خط ونشون کشیدن و تا حد زیادی هم تاثیر گذاشت چرا که به اون شدت قبل کسی جرات نمیکرد حرکتی انجام بدهدو من هم راضی و خرسند بودم مضاف بر این مدیر هم دایم ازم تعریف میکرد.
تا اینکه بخت یار شد ومنم به جمع مرغها پیوستم بادوسه روز تعطیل رسمی یه هفته ای میشد که به مدرسه نرفته بودم .
بعد از یک هفته با لباس دامادی وارد مدرسه شدم و لی نگران از اینکه بچه ها خدای ناکرده حرکتی به بهونه دامادی من انجام ندهند .
خوب الحمدلله به خیر گذشت طبق روال معمول مراسم صبحگاه با تلاوت آیاتی از کلام الله مجید شروع شد و سپس نیایش و … بعد من باید شروع به صحبت می کردم تا اومدم شروع به صحبت کنم دیدم یکی از دانش اموزها به نام علی اروم اروم داره وارد مدرسه میشه اخماما تو هم کشیدم و داد زدم: علی بدو بدو و چشمتان روز بد نبینه که کل مدرسه دم گرفتن که: بدو بدو مبارک بدو ایشالا مبارک بدو؛ گل داریم لاله داریم دوماد ۲۰ساله داریم و… منم هاج و واج مونده بودم چکار کنم همه دبیرا هم جمع شده بودند و فقط میخندیدند و به راستی که جشن کوتاه بچه هاخیلی شادتر از مراسم رسمی ازدواجم برگزار شد واین مسئله تا مدت زیادی نقل مجالس و محافل اموزش و پرورشی شده بود .
اسدالله – اصفهان – باغبادران
من که تاحالا سابقه ى هیچ کارى نداشتم به پیشنهاد یکى از دوستام واسه یه مدت دسیار دندون پزشک بودم خیلى ام با دکتره رودرواسى داشتم یه روز که مریض داشتیم گفت برو یه کارپول یخ بیار منم رفتم از تو فیریزر یه قالب یخ خیلى شیک گذاشتم تو بشقاب اوردم گفتم بفرمایین گفت این چیه؟منم که فهمیده بودم گند زدم آروم گفتم یخ گفت بیا برو بیا برو خودم میرم میارم مریضه هم کلى بم خندید آی ضایع شدم
مهسا از تهران
کلاس مون تو دانشگاه دوتا در داشت یکی جلوی کلاس و یکی هم انتهای کلاس.یه روز که استادتخته رو حسابی پر کرده بود متوجه شد تخته پاکن نیست با یکی از بچه ها که انتهای کلاس نزدیک در بود گفت برو از یه کلاس دیگه تخته پاکن بگیر اونم رفت و از در جلوی کلاس اومد تو و با اعتماد به نفس پرسید ببخشید تخته پاکن داریدکلاس از خنده ترکید.
مهدیه از مشهد
یه روز عصر تا شب ، بیرون از خونه بودم و خیلی بد جور دستشویی داشتم . همین که رسیدم خونه خودمو انداختم تو توالت با کلی سروصدا. بعد که از توالت اومدم بیرون دیدم همه ، از جمله مهمونا سرشونو انداختن پاییین و دارن آروم می خندن. تازه یادم افتاد که اون شب قرار بود برای خواهرم بیان خواستگاری
علی
یه بار خونه مامان بزرگم اینا رفتیم قرار شد منو خواهرم شب خونه مامان بزرگم بخوابیم با خاله هام تقریبا تا ساعت ۳ بیدار بودیم و حرف می زدیم !یه فیلم سینمایی داشت نشون میداد در مورد دایناسورها بود که وحشتناک هم بود……….آخرش رفتیم خوابیدیم من خواب بودم دیدم یه چیزی داره رو دستم راه میره سوسک بود! چنان جیغی زدم که نگو از تو اتاق زدم بیرون بعد همه بیدار شدن خالم تو خواب و بیداری داشت می گفت فرار کنید دایناسورا حمله کردن!!!!!!
ما رو میگی از خنده چسبیدیم به زمین !
خوب خاله ی من مجبوری شب فیلم وحشتناک ببینی آخه؟
سایناجون
یکماه بود عقد کرده بودیم
دنبال راهی بودم که با خانواده ی خانمم صمیمی بشم
مادر خانمم سر سفره ناهار گفت آقا مهدی بفرمایید پلو بکشید
منم با حالتی دوستانه گفتم مرسی سیریدم!!
خانمم بعد از چهار سال هنوز دستم میندازه سر سفره…
مهدی از کاشان
یه شب خواب دیدم با یه مرد کچل (از اینا که سرشون برق میزنه) دعوا میکنم
حالا هی من بزن هی اون بزن
یهو جوگیر شدم مثل تو فیلما با سر محکم زدم تو سرش که یکدفعه از خواب پریدم
مثل اینکه تو خواب رفته بودم سمت دیوار سرمو محکم کوبونده بودم به دیوار
وای که انقد سرم درد میکرد
هانیه از لار
عید داشتم فروشندگی میکردم دختر همسایهمون اومد تو مغازه منم نگاش نکردم گفت سلام خوبی کجایی نیستی من تو همون حالت که سرم پاین بود گفتم سلام تو خوبی اصلا معلوم خودت کجایی وقتی سرمو اوردم بالا دیدم گوشی در گوششه من کبود شده بودم اونم هی میخندید.
بدترین سوتی زندگیم بود.
امین از کرج
ی شب خونه مادربزرگم جمع بودیم ی داییم اونشب خیلی سوتی میداد:منم ادمیم که درجا سوتی رو شکار می کنم داییم اعصابش خورد شد بهم گفت(با عصبانیت) نسترن از دست تو تا ما میایم حرف بزنیم یکسره از ما شوتی(سوتی)می گیری…!همه از خنده ترکیدیم…!!
نسترن از گنبد
اون شب یه ماشین نورشو فول کرده بود تو چشمم منم داد زدم مردیکه نورتو بزن پایین خفه مون کردی.خواستم وایسم یه چیز دیگم بگم اما از خجالت گازشو گرفتم رفتم.
نادر از جهرم
یکی از دوستام که تو کاره کپی بود تعریف کرد
یه روز یه پیرمرد اومد مغازه گفت:آقا یه کپی شناسنامه بده
دوستم:لطفا شناسنامتونو بدین کپی بگیرم
پیرمرد: مگه شناسنامه هم می خواد؟
دوستم:بله بدون شناسنامه نمیشه
پیرمرده با حالت ناراحتی داشته از مغازه می رفته بیرون برمی گرده می گه: حالا نمیشه یکاریش کنی بدون شناسنامه بهم کپی بدی!!!؟؟
علی از اهواز
روز تاسوعا رفته بودیم خونه ی زن عموی بابام (ما بش میگیم خان جون) حدود ۹۰سالیش میشه خیلی بانمک و دوست داشتنیه کنارش نشسته بودم داشتم اس ام اس بازی میکردم که بم گفت تلفونتو بده ببینم منم گوشی دادم بش گوشیمم رو ویبره بود همون موقع که دادم بش یکدفعه دلیوری پیام اومد خان جونم یه جیغ کوچیک کشیدوووووووووو گوشیمو کوبوند تو دیوار و با لهجه ی زیبای مشهدی گفت:مـِلـــَرزه
هیچی دیگه گوشیم داغون شد رفت
مرمر
توی ایستگاه اتوبوس بودم دو نفر داشتن در مورد خرید اکانت ….. صحبت می کردند
یکیشون که وارد تر بود
به دوستش گفت: اگر می خوای اکانت بخری حتما از سایتی بخر که اسم مدیرش (admin) باشه. خیلی معروفه چند جا اسمشو دیدم
فکر کنم هکر باشه!!!!!!!
علی از اهواز
یه بار سر کلاس دفعی بودیم امتحان هم داشتیم دوستم برگشته به من میگه:تو امتحان کلاس میدیم؟؟؟؟
فاطمه از ماهشهر
یه روز یکی از اشناهامون زنگ زده بود خونمون(مثل اینکه اشتباه گرفته بود)من گوشی گرفتم گفتم الو سلام اونم گفت: سلام ببخشید ببخشید نه نه نبخشید نبخشید خداحافظ قطع کرد.
جای شما خالی کلی خندیدیم من و مامانم
طاهره از ساری
یه روز معلممون داشت باshortجمله میساخت همکلاسیمو مثال زدوگفت:kimiya is a short
دوستم بلند گفت:من شورتم؟؟؟؟؟
خلاصه کلاس ترکید!
دنیز
یه روز تو خونه پای تلویزیون نشسته بودیم که فوتبال نگاه کنیم یه حمله خطر ناک شد ما هم جوگیر شدیم و یه بادی از شکمم بیرون زد دیگه رو واسه ما نموند مونده بودیم چیکار کنیم گفتم پام رو بکشم به مبل یه صدا بده بگن که اره از این بوده چند بار کشیدم اون صدا رو نمیداد بعد بابام گفت که حالا ولش کن دیگه یه کاری کردی همه هم فهمیدن بعدش همه از خنده پوکیدن.
محمد از شیراز
من استاد دانشگاهم و یه روز به جای این که بگم قطعی برق بلند داد زدم برقی قطع و کل دانشجوهام زدن زیر خنده و از خجالت آب شدم.
نوید از سنقر
یه روز رفتم مغازه گفتم :اغا ببخشد چیپس ۵۰۰ تومنی چنده
عرفان از بندر لنگه
یه شب پسر خاله مامانم مهمون ما بود .اون شب من یه شال نازک و باریک و کوتاه سرم کرده بودم که مدام مجبور بودم مرتبش کنم.همه نشسته بودیم که یه دفه مامان بزرگم بلند جوری که همه شنیدن گفت: ننه برو یه چارقد حسابی سرت کن بده.
منم تا گوشام از خجالت سرخ شده بود
فاطمه از اصفهان